شعر رحلت امام خمینی(ره)
تقدیم غمت خونجگر لالۀ ما بود
بی مهر رخت سایۀ غم هالۀ ما بود
هجران تو در دل شرر نالۀ ما بود
هر لحظه فراغت غم صد سالۀ ما بود
ای ماه که دادی همه را مهر خدایی
چون شد که دمیدی به شبستان جدایی
ای ماه جماران که زهجرت چو هلالیم
یکبار بر افروز و ببین ما به چه حالیم
سر تا به قدم محنت و اندوه و ملالیم
باید که بسوزیم و بگرییم و بنالیم
هر صبح فراق تو به ما شام بلا بود
ایام غمت بر همه ایام بلا بود
ای همدم یاران خدا جوی جماران
ای کعبۀ دل بیت تو در کوی جماران
ای گرد عزایت به سر و روی جماران
با یاد تو چشم همگان سوی جماران
باز آ که خزان بی تو بهاران دل ماست
بیت الحزن از غصه جماران دل ماست
....................................
بازهم گر غمی به دل داریم
سالگرد غروب خورشید است
آفتابی که پرتو مهرش
چلچراغی ز نور توحید است
باغبانی که درجماران بود
باغبان تمامی گل ها
برگ برگ بهشت باور او
زد به سوی خدا بسی پل ها
آن ابرمرد عرصۀ تاریخ
با صلابت اگر قدم زد و رفت
با حضور همیشه روشن خویش
انقلابی رقم زد و رفت
آمد و با چراغ توحیدش
رهنمای ره سعادت شد
مثل جدش حسین، با ایمان
رهگشای ره شهادت شد
بعد چندین بهار، از گلزار
گر چه او رفته، عطر نابش هست
یاد او زنده است در دل ها
بهر این بوستان گلابش هست
چه گلابی که این شمیم ناب
عطر آزادی وشفابخش است
نام او در بهار آزادی
در فراسوی این چهان پخش است
سیدی از تبار پاک علی
پای در جای پای او دارد
جان خود را به کف گرفته و باز
روی دوشش لوای او دارد
او همان سید خراسانی ست
عزت از ثامن الحج دارد
به خداوندی خدا عمریست
چشم بر پرچم فرج دارد
نفس پاک این مسیحا دم
دیگران را به غیرت آورده
بهر گلزار آرزومندان
عطر پاک بصیرت آورده
زور گویان عالم هستی
هرچه قدرت فراهم آوردند
باز دیدند روی این میدان
پیش عزمش همه کم آوردند
به علی و به فاطمه سوگند
ما همه رهرو همین مردیم
راه او راه جد اطهر اوست
مرگمان باد اگر که برگردیم
گوش بر امر رهبری بیدار
همه جا با امام باید بود
عمر ما گر «وفائی» از کف رفت
عمر او مستدام باید بود
شاعر : سید هاشم وفایی
...............................
ای بر بلندای شهادت ایستاده
داغ رهایی را به پیشانی نهاده
ای والی مستولی شرق خرابات
صافی ترین صوفی به هنگام مناجات
تا باز نگردی به این صحرا سحر را
بر کف گرفته در مصاف تیغ سر را
تا وارهانی یک جهان را زا اسارت
شد بر تو جاری جرأت جهل و جسارت
بر منبر آشوب خواندی خطبه ی داد
پشت ستم از غُرّشت در لرزه افتاد
تو بی تبر در انتهای روز موعود
در عهم شکستی پیکر بت های نمرود
استاد مایی در نوازش چیره دستی
بی نی نوا خوان نیستان الستی
گفتی نباد این نی ، ز زیر وبم بیفتد
در دسن نا اهلان نامحرم بیفتد
این نی بیابان زای دامان حجاز است
بی پرده گویای هزاران رمز و راز است
این نی شراب از درد و داغ وناله دارد
یک لب ولی چند صد نیستان ناله دارد
گفتی مبادا امتم بی روح گردد
این کشتی بی بادبان بی نوح گردد
قرآن دریایی به آب و گل نشیند
کشتی نشینان بر لب ساحل نشیند
اهریمنانی کز کفت خاتم گرفتند
از مرگ خود در سوگ تو ماتم گرفتند
اهریمنانی کژ دل و بیگانه اندیش
غافل از یادتو خلق به فکر سفره خویش
چندی است با ایستادن خود خو گرفتند
مرداب گون ماندند و در خود بو گرفتند
آهنگ رفتن به فراموشی سپردند
دین را به چنگال فراموشی سپردند
هرچند می گفتند ، پشت کردند با تو
کردند با تو آنچه را کردند با تو گ
بر عاشقان صادقت منت نهادند
وقتی که جام زهر بر دست تو دادند
شاعر : مرحوم آقاسی
................................................
آنشب مصلی شور و حال دیگری داشت
در سوگ گل بلبل مقال دیگری داشت
آنشب هزاران شمع با پروانه می سوخت
ساقی به خواب و باده در پیمانه می سوخت
آنشب شفق در باغ دلها لاله می کاشت
در دشت آزادی نهال ناله می کاشت
آنشب فلق را داد غم پیمانه ی خون
کانون روح آباد شد ویرانه ی خون
آنشب شب شام غریبان سحر بود
مرغ سحر را سر نهان در زیر پر بود
آنشب جماران در فراق یار می سوخت
در سینه دلها از غم دلدار می سوخت
آنشب زمین آتشفشان درد و غم بود
از بار ماتم قامت خرداد خم بود
آنشب قضا لوح قدر را آب می داد
گهواره ی فت آسمان را تاب می داد
آنشب غروب آفتاب زندگی بود
پایان عمر مظهر آزادگی بود
آنشب هزاران دیده چون ابر بهاران
می ریخت اشک از ماتم پیر جماران
آنشب چراغ عمر ما خاموش می گشت
تابوت شادی بر فراز دوش می گشت
آنشب زمان از نای جای فریاد می زد
فریاد از بی رحمی صیّاد می زد
آنشب مصلّا بود و تابوت بلورین
برگرد آن تابوت خلقی زار و غمگین
آنشب مصلّا کربلای دیگری بود
در نای ما شور و نوای دیگری بود
آن یک چون گل از غم گریبان چاک می کرد
با ناله خود رخنه در افلاک می کرد
آن یک به خود می گفت این گل چیدنی نیست
روح خدا و مرگ باور کردنی نیست
شاعر : «ژولیده»
........................................................................