شبیه ترین غنچه به بهار
می آیی و کائنات به تو سلام میکند.
عطر آرام تو که از افق لبریز میشود، جهان در دامنه زلال روح تو به نماز میایستد.
آفتاب در پیشانی تو شدت میگیرد.
تمام میوه های درختان شاداب میشوند و برگهای سبز برای تو شعر میخوانند.
گلهای سرخ از لبخندهای بی مضایقه تو جان میگیرند و همه رودها، به شوق عطر تو به دریا میریزند.
همه موج ها از تو یاد گرفته اند که هیچگاه از رفتن باز نمانند. پیش از آنکه بیایی، ابرها نام زلالت را بر همه باریده بودند.
در آغوش باران
حماسه از چشم های تو آغاز میشود در روزی داغ و خون آلود.
رشادت یعنی «تو»؛ وقتی که در رکاب پدر، تار و پود حادثه را شمشیر زدی.
امروز می آیی؛ عَلَم عشق بر دوشت، با نشانه ای از آن سوی آسمان، و زمین با خنده های نخستینت، شکفتن آغاز میکند.
برانگیخته از شور نوزاد
در کوچه باغهای کهنسال زمین، آسمانی ترین عاشقانه های یک جوان است که جاری است و در جسم خاموش شب، یاد دوبارهای از خورشیدِ مهرانگیز پیامبر است که روان.
نگاه تقویم ها پر از بهار میشود، دلاویز؛ و کتاب خاطرات دنیا، بوستانی میشود عطرافشان.